آه ای یقینِ گمشده، ای ماهیِ گریز در برکههای آینه لغزیده توبهتو!
من فکر میکنم هرگز نبوده قلبِ من اینگونه گرم و سُرخ: احساس میکنم در بدترین دقایقِ این شامِ مرگزای چندین هزار چشمهی خورشید در دلم میجوشد از یقین؛ احساس میکنم در هر کنار و گوشهی این شورهزارِ یأس چندین هزار جنگلِ شاداب ناگهان میروید از زمین. آه ای یقینِ گمشده، ای ماهیِ گریز در برکههای … ادامه خواندن آه ای یقینِ گمشده، ای ماهیِ گریز در برکههای آینه لغزیده توبهتو!
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.